1- 24 اسفند 85 از شمالیترین نقاط تهران کنده و پرت شدم به جنوبیترین نقطهی شهر در بهشت زهرا. همه کس و کارم مثل خیلیهای دیگر در آن احتمالن پنجشبنهی آخر سال در بهشت زهرا جمع بودند و من رفیقم در توچال لابلای برفها سرگرم هم بودیم. این تصویر خلاصهای از آن روزهای من بود. محمد یک سمت میایستاد و بقیه سمتی دیگر.
2- نتایج انتخاب رشته کنکور آمد. بدیهی بود که زود هم را ببینیم. روی چمنهای کنار مزار شهدا که نزدیک خانه بود نشسته بودیم و زمین و زمان را فحش میدادیم، اگر نمیدادیم عجیب بود. باید ناراضی میبودیم، چارهای جز این نبود. محمد برق قدرت سمنان و من متالورژی شیراز و البته هر دو عمران عمران تهران مرکز را هم آورده بودیم و خب واضح بود که انتخابمان نبود. شیراز کجا سمنان کجا؟ حالا چیکار کنیم جمشید؟
3- از باشگاه زدیم بیرون به سمت هیئت. از این هیئتهای خانگی که با چهارتا جوانک با ریش کرکی تشکیل میشود. وسط روضه بود. در گوشم گفت میای بریم مشهد؟ زل زدم به دیوار روبرو. چی؟ میای واسه تاسوعا و عاشورا بریم مشهد؟ تا آن موقع تجربه سفر تنها نداشتیم. دو تا بچه دبیرستانی. اسفند 83. خوراکمان کمی غذای نذری بود و کمی به توصیه محمد موز و پرتقال! سوغاتی همکلاسیها هم طبق عادت محمد از هر جای ایران سوهان بود! عصر عاشورا که تولد من هم بود سوار قطار شدیم و برگشتیم، صبح زود تهران بودیم و یک ساعت بعد سر کلاس.
4- بعدها بارها به این فکر کردم که آیا ایدهی ول کردن شیراز و خیز برداشتن به سمت سمنان و رفیقم در آینده هم همینقدر ابلهانه جلوه میکند؟ اما چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که آن سال اصلن اینطور نبود. تابستان 86 به کل معطوف به آمادگی و تلاش همهجانبه برای عزیمت از شیراز به سمنان شد. شاید دیگر کمتر در زندگیام اینقدر انرژی و تمرکز صرف کاری کردم. سمنان اما هاویه بود. تلخ و گزنده اما سرد و کاری کرد که بازگشت به شیراز تبدیل به بهترین کامبک زندگیام شد.
5- سردی سمنان فقط به زور تماشای دیوید لینچ و برگمان و فلینی و اینها بود که تحملکردنی میشد. آن روزها آنقدر غرق فیلم دیدن بودیم که پرسونا را نشسته کف قطار تهران-سمنان و در یک مانیتور هفت اینچی دیدیم و درخشش ابدی ذهن بیآلایش را در غیاب بخاری و زیر پتو در تعطیلی بعد از امتحانات و خوابگاه خالی. سمنان را فقط اینجور میشد پایین داد.
6- آخرین سفرمان اربعین 94 بود. محمد چاق شده بود، چاقتر از چیزی که فکرش را میکردم. غمگین هم بود (آن موقع هنوز در قبال هم مجرد بحساب میآمدیم. هرچند او سه سالی بود که متأهل شده بود و من هم تازه عقد کرده بودم اما مواجههمان با هم مواجهه خانوادگی نبود و هنوز دوپسربچه بودیم. دو سالی طول کشید تا بهعنوان دو خانواده باز بههم رسیدیم و "رفت و آمد خانوادگی" پیدا کردیم). غمگین بودنش و حواسپرت بودنش اذیتم میکرد. دوست داشتم حالا که در آن سفر مهمان ماست بهش خوش بگذرد. فازش شبیه کسانی بود که صرفن جسمشان همراهیات میکند و روحشان جایی دیگر میپرد. حس کرده بودم گیر و گرفتی دارد و هنوز هم نمیدانم آیا داشت و اگر داشت چه بود.
7- بعد از اینکه همسرهایمان به هم معرفی شدند قصه چندان تغییری نکرد. هر وقت که بهم میرسیدیم آنها مثل کسانی که ده سال است با هم دوستند سرگرم هم میشدند و گاهی این ما بودیم که صدایشان میکردیم که باید برویم. حرفهایمان همانقدر بود که بود اما از دونفر که 17 سال سابقه رفاقت دارند از بیرون این انتظار میرود که حرفهایشان تمامی نداشته باشد.
زهرا میپرسد: ناراحتی که دوستت داره میره؟
نه. ایشالا بره خوشبخت بشه.
تا چند روز همین جواب را به خودم میدادم اما وقتی شنبه شب از خانهمان رفتند تازه فهمیدم این محمد است که دارد میرود. محمد تناورترین درخت جنگل بود و حالا تبر آورده بودند برایش. دوست داشتن، یعنی رابطهی دوستی داشتن احساس خوبی میدهد بخصوص وقتی که دیگر نباشد بیشتر متوجهش میشوی. آن شب هم حالش جا نبود و این بار میدانم چرا جا نبود. چند روز دیگر محمد و همسرش در آخن مستقر شدهاند و هر بار که با هم صحبت میکنیم باید اول بپرسم "اونجا ساعت چنده؟"
دیوید فاستر والاس در جستار رواییِ "به لابستر نگاه کن" به بهانهی پنجاه و ششمین جشنوارهی سالانهی لابسترِ مِین و سفرش به سفارش مجلهی غذاییِ گورمی به این فستیوال، تأملی داشته روی جزئیات اون و بحثی اخلاقی که همیشه در کنار نام لابستر مطرح میشه: آیا جوشاندن زنده زندهی لابسترها کاریست اخلاقی؟ بخشی از این مطلب رو بخونید:
"مسأله فقط این نیست که لابستر زنده زنده آبپز میشود، این هم هست که خودِ تو این کار را انجام میدهی یا دست کم درجا مختصِ تو انجام میشود. همانطور که ذکرش رفت، بزرگترین آشپزخانهی لابستر جهان - که به عنوان یک جور جاذبه در برنامهی جشنواره رویش تأکید میشود - همانجا در زمینهای شمالی جشنواره آمادهی بازدید همگان است. تصور کنید جشنوارهی گوشت نبراسکایی (*) را که بخشی از جشن آن تماشای وانتهایی باشد که میایستند و گاوهایی که از سطح شیبداری پایین کشیده میشوند و همانجا در بزرگترین زمین کشتار جهان سلاخی میشوند یا یک همچین چیزی؛ اصلن حرفش را هم نزنید.
* آیا معنیدار است که «لابستر»، «ماهی» و «مرغ» در فرهنگ ما هم به حیوان و هم به گوشتش اطلاق میشود، در حالی که بیشتر داران به حسن تعبیرهایی مانند «beef» و «pork» نیاز دارند تا به ما کمک کنند بین آنچه ما از موجود زنده میخوریم و آنچه آن گوشت زمانی بوده تفاوت قائل شویم؟ آیا این سندی است بر اینکه عذاب وجدان عمیق در خوردن حیوانات عظیمتر آنقدر شایع است که خودش را در زبان انگلیسی نشان میدهد اما آن عذاب وجدان وقتی از محدودهی داران خارج میشویم کم میشود؟ (و آیا مثال نقض Lamb/Lamb کل این نظریه را زیر سؤال میبرد؟ یا دلایل تاریخِ زبانشناسانهای در این معادلگذاری دخیل است؟)"
این هم مثالی دیگر - چهار جستار از حقایق زندگی روزمره
دیوید فاستر والاس - ترجمهی معین فرخی
- ساعت 10 صبح، عباس آباد:
با زور و مکافات از ترافیکِ کمی نمایشگاه کتاب/کمی بیمارستان آسیا و اینها گذشتم و بعد از پیدا نکردن جای پارک ماشین رو گذاشتم تو پارکینگ سینما آزادی تا برسم به آزمون ورودیِ دورهی ویراستاری. وقتی دیدم علی صلحجو مدرس دورهست خیلی دلم خواست توش شرکت کنم حتا با وجود اینکه کلاسها ساعت 10 صبح تا 1 عصر برگزار میشن اونم تو روز کاری. آزمون بر خلاف انتظارم چیز خاصی نبود؛ خلاصهی یه کتاب، یه فیلم، سریال یا واقعه تو 20 خط و بعد ترجمهی یه متن خیلی ابتدایی!
- ساعت 2 عصر، اتاق خودم:
صابخونه جواب اسمسمو داد که پرسیده بودم هر وقت سرتون خلوته بگید ما بیایم مغازه (تعمیرگاه) واسه صحبت سر قرارداد جدید. مستأجری بد چیزیه، سعی کنید مستأجر نشید! قرار بود تکلیف اضطرابهای چندماههی اخیر مشخص بشه و ببینیم استاد چه تدبیری برامون اندیشیده. از عصر که به زهرا گفتم بعد از تموم شدن کارت همون فردوسی بمون تا منم بیام واسه کاری که دارم، و بعد آب شاتوت و فالوده شاتوتِ - احتمالن - آلودهای که به خوردمون داد، تمام مسیر برگشت تا خونه و بعد تا مقرِ صابخونه فضا آکنده بود از بیم و امید و غلطان بین خوف و رجا. هی سناریوهای مختلف رو مطرح میکردیم، اگه گفت انقدر میگیم فلان، اگه گفت اونقدر میگیم بهمان. وقتی رسیدیم به تعمیرگاه و دیدیم واسه کارِ دندونش رفته بیرون، نشستیم تو ماشین به هرهر و کرکر. هی وسط خندههامون مثل پیمان قاسمخانی تو سنپطرزبورگ که یاد زندان میفتاد میرفتیم تو فکر، رفتارمون رو قهقهههای کبک خرامان میدیدیم و صابخونه رو شاهین قضا!
- ساعت 7 عصر، داخل ماشین:
در جوابم که نوشته بودم ما اطراف تعمیرگاه منتظریم نوشت: بیایید!
زهرا گفت باز خوبه اسمس میخونه زود جواب میده. نمیدونم چرا تا دم مغازه تو فکر همین حرف بودم الکی، تو سرم میگفتم باز خوبه اسمس میخونه، چه آدم خوبیه، الان آخه کی اسمس میخونه؟ رسمن اراجیف میگفتم. زهرا گفت استرس داری؟ گفتم نه و جفتمون زدیم زیر خنده از فلاکت وضع موجودمون. رفتیم داخل مغازه، چشمم افتاد به چال. چال تعمیرگاه به مثابهی قتلگاه! گفتیم الان دندوناشم تیز کرده قشنگ دخلمونو بیاره. حاجی مثل سال پیش با لبخند گفت بریم بالا صحبت کنیم. منظورش از بالا طبقهی بالای یه خونه کنار تعمیرگاه بود که توش فقط چند تا مبل بود و میز و صندلی.
- ساعت 10 و نیم شب، خونهی پدرخانم:
پدر و مادر زهرا میگن خب خداروشکر پس خیلی چیز بالایی نگفت. میگیم آره جورش میکنیم ما خودمونو واسه گزینههای سختتر آماده کرده بودیم (البته فقط واسه شنیدنش نه قبول کردنش!) به ساعت نگاهی میندازم و میگم الان دیگه وقتشه ترامپ بیاد. میزنن بیبیسی و نشستیم منتظر یارو. دوربین داره در ورودی رو نشون میده، حدود ساعت 14 و 10 دیقه محلی و با 10 دقیقه تأخیر طرف میاد و شلنگ رو میگیره رومون. یه جاهایی بهش بد و بیراه میگیم، یه جاهایی خندههای عصبی میکنیم یه البته معدودد جاهایی هم میگیم بله درست میگی. تا تصویر رو جان بولتن میره هم همه یه جور چندشی نگاش میکنیم و میگیم کثافت، اصلن مرگ بر اِمریکا! از چند دقیقه بعد هم واکنشها شروع میشه و ملت شروع میکنن به متحد شدن!
- ساعت 12 و نیم شب، یکی از پایانههای مترو، سر کار:
همکارم میگه دیر اومدی تو این نرمافزار پیامرسان جدیده من ندیدم تو گروه اضافهت کنم. گفتم آره داشتیم ترامپ نگا میکردیم. گفت دیدی یارو یه ذره عزت نفس هم نداشت؟ باز گفت ما تو برجام میمونیم. گفتم آره منتظر بودیم چار تا درشت بگه لااقل!
پ ن: البته صابخونهی ما آدم خوبیهها
سالها پیش تو دوران کودکی و دبستان، شبهای برفی که آسمون نارنجی میشد تلویزیون آهنگ جدیدی پخش میکرد روی تصاویر تیرهای چراغ برق پارک ملت و جام جم و مردمی که با چتر عبور میکردند. منم با صدای پسزمینهی اون موسیقیِ خیالانگیز میرفتم پشت پنجرهی رو به حیاط میایستادم، زل میزدم به بارش برف و خیال میکردم الان در مرکز کائناتم. شاید اون اوقات اولین تجربههایی آگاهانهی جمالدوستی بود که به یاد میارم. تجربههایی که میفهمیدم یه اثر هنری به گوشم زیبا میاد و بهش علاقهمندم. پیشفرضم هم این بود که یه کار خارجیه.
کات به خیلی سال بعد و دورانی که بعد از شکستِ پروژهی انتقال به سمنان برگشته بودم شیراز (زیباترین شکست زندگیم تا اون موقع) و بابت روحی همش پناه برده بودم به موسیقی. خدا رو شکر از زمان ابتدای دانشجویی و موسیقیهای امثال علی اصحابی و حامد هاکان و علی حسینی(؟) و اینا خلاص شده بودم و چیزای نخبهگرایانهتری گوش میدادم! کارم شده بود گوش دادن به یه کار ساکسفون از چارلی هِیدن یا (بیشتر اوقات) باران عشق ناصر چشمآذر.
همون دوران بود که بعد از مدتها باز نشستم پای تماشای میکسِ مهرجویی که استاد هم توش بازی کرده بود و برام از محبوبترین آثار مهرجوییه. چشمآذر حالا شاید به واسطهی نوع سلوک و سکنات و رفتار شایدم بخاطر شباهت ظاهری به داریوش شایگان، تو ذهنم همیشه در کنار مهرجویی و شایگان مینشسته. بصورت یک پکیج نگاهشون میکردم. نمیخوام داستان ببافم و الکی براشون شباهت بتراشم ولی هر سه همون نگاه چموش و جستجوگر به عالم رو تو خودشون دارن. بعد از مرگ شایگان و حالا چشمآذر بقول مهرجویی همه رفقای ما دارن یکی یکی میرن. اینی که میگم روضه نیست، دنیای علایقم داره خلوت میشه. بعد از هر درخت تناوری که قطع میشه سالها زمان لازمه تا نهال تازهای جاش رو بگیره. جنگلهامون بدجوری دارن رو به زوال میرن.
محمد قائد در بخشی از کتاب دفترچهی خاطرات و فراموشی با عنوان "این صفحه برای شما جای مناسبی نیست" از ورود نیروهای پیمان ورشو در سال 1956 به بوداپست و برکناری ایمره ناگی نخست وزیر مجارستان میگوید و برنامهی یانوش کادار جانشینِ او که از این قرار است: بیرون بردن کشور از صفحهی اول رومههای جهان!
قائد در ادامه توضیح میدهد: در بطن حرفِ کادار این نکته نهفته بود که . کشوری کوچک و معمولی مانند مجارستان اگر وارد صفحهی اول رومهها شود یا باید برای خبر بحران ی و اقتصادی و جنگ داخلی باشد یا برای وقوع بلایای طبیعی. بنابراین غیبت چنین کشوری از صفحهی اول علامتی است برای این معنی که خبر بدی از آن سو در راه نیست.
محمد قوچانی در سرمقالهی روز یکشنبهی رومهی سازندگی با عنوان: ظهور هالیوود اسلامی و در توضیح جریانهای هنری انقلاب به بهانهی حضور پر رنگ موسسهی اوج سه جریان منشعب از حوزهی هنری را به شکل زیر معرفی میکند:
۱ - هنرمندانی که به تدریج از ایدئولوژی اسلامی عبور کردند و به همان تندی و رادیکالیسمی که در دههی ۶۰ از آمیزهی هنر و تکنولوژی دفاع میکردند، در دههی ۷۰ از جدایی این دو سخن گفتند. مثال: مخملباف
۲ - هنرمندان جناح راست اسلامی که در تقابل با جریان اول از ایدئولوژی عبور نکردند بلکه عقبنشینی کردند و به سنتگرایی اسلامی روی آوردند و با کم اهمیت کردن فرم، بر غلبهی محتوا بر شکل تأکید کردند. مثال: سلحشور
۳ - طیفی که آوینی در دههی ۷۰ آن را بنیانگذاری کرد و فهم فلسفی او از هایدگر و فردید و داوری این روشنبینی را داد که سینما را به درستی بفهمد و بداند که ترکیبی مانند سینمای اسلامی ناممکن است. حلقهی مجلهی سوره بر خلاف جُنگ سوره (مخملباف) سینما را فقط ابزار نمیدانست. مسعود فراستی به عنوان منتقد، بهروز افخمی در اجرا از نمادهای این جریان بودند. ابراهیم حاتمیکیا با همهی علاقه به محتوا در این جریان قرار میگیرد و سینمای داستانگو را نمایندگی میکند که ایدئولوژی را چونان طعم در کل غذا پخش میکند و مانند آشپزهای ناشی مثل یک قرص و کپسول به خورد مخاطب نمیدهد.
***
از جریانات پرت و پلا مثل مخملباف و سلحشور و فراستی و افخمیِ سالهای اخیر که بگذریم، جریان مورد توجه (بخصوص این روزها) جریان سومی است که با نمایش "به وقت شام" و خطابهی کارگردانش در جشنوارهی فجر، در مرکز توجهات قرار گرفت. بر خلاف قوچانی، من معتقدم در مورد عجیبِ ابراهیم، این استعداد و توانایی آشپز نیست که باعث توجه به غذا شده. حاتمیکیا هم مثل سایرین ایدئولوژی را به همان صورت قرص و کپسول در حلق مخاطب فرو میکند اما غوغاسالاری، کاریزمای شخصی، پرداختن به موضوعاتی که کمتر در طول این سالها نوری به آنها تابیده (دعوت، چه، بادیگارد و به وقت شام) و صد البته زیباییشناسی و کاربلد بودن آقای کارگردان است که بعضی از این آثار را مورد توجه قرار میدهد. شخصن افراد زیادی را سراغ ندارم که اگر جای ابراهیم حاتمیکیا بودند، قدر نمای موتور هواپیما و جرقههایش موقع استارت در آن تاریکی را بدانند، یا نمای نزدیک از دستهی هدایتِ آلوده به خونِ هواپیما که تکان میخورد و خیلی مثالهای دیگر. اما تکلیف حاتمیکیا با سطحِ مخاطبش مشخص نیست (این همانجاییست که پایتخت ۵ موفق عمل کرده و به وقت شام خیر) کُمیت حاتمیکیا در خلق آدم بشدت میلنگد، آدمهایی که قائم به ذات باشند و بشود در خارج از جهان اثر هم حیاتی برایشان متصور شد. در حالی که قسمت اعظم فیلم میتوانست با تمهیدی شبیه دانکرکِ نولان در سکوت روایت شود که هیبت و هول حاکم بر فضا را هم تشدید میکرد، به دیالوگهای شدیدن باسمهای که جاشان روی تابلوی اعلانات مساجد و مخاطبشان قشری که بقول مرتضای فیلم لاتاری فقط آن "رومهی سیاه و سفید" را میخوانند رو آورده. جملاتی شبیه این: [بعد از شنیدن صدای رگباری که از دور به گوش میرسه، روی باند فرودگاه] اگه دیر بجنبیم این صداها تو ایران هم شنیده میشه.
و این جمله از پدری به پسری گفته میشود که در سوریه و در دل درگیریها حاضر شدهاند، و حالا پدر تازه فلسفهی حضور در سوریه را برای پسر شرح میدهد!!! (چیزی شبیه سکانس توضیح مدرسهای و ابتدایی مفهوم کرمچاله برای شخصیت متیو مککانهی در فیلم اینترستلار آن هم در دل یک سفر فضایی!) و چه تناقض دردآلودی در همان سکانس بین فرم و محتوا جاری شده؛ تصاویر استیلیزه با کنتراست بالا، نور آبی آسمان شب و این حرفهای صد من یه غاز. البته پسر هم خانوادهای در ایران دارد که دغدغههاشان در مقابل او، پرسیدن سوالهای ابتدایی هر ایرانی در قبال مسئلهی سوریهست با ذکر عباراتی مثل چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. اینها یا نشان از ذهن پریشان حاکم بر اثر دارد یا نشان اینکه طرف میخواهد ژست بیطرف و همهجانبهنگر و پروپاگاندانساز(!) بگیرد که البته با اظهاراتش در اختتامیه جشنواره بعید بنظر میرسد و ما میمانیم حیران. حاتمیکیا که فیلمسازِی وابسته است، بهتر است همان سمت وابستگیاش را بچسبد و سوال از چرایی حضور در سوریه نپرسد که این سوال در اینجا محلی از اعراب ندارد. روی دیگر این اصرار بر همهجانبهنگری، تلاش برای پرداختن به تمام مسائل ریز و درشت جنگ در سوریه است که البته امر خارج از روالی نیست و به تنوع اثر کمک هم میکند اما نه وقتی که در حد رفع تکلیف و در سطح باقی بماند. شاید طرح چنین موضوعاتی بیشتر مناسب تلویزیون و فرصت بیشتر بود: بحران مهاجران، حضور نیروهای اروپایی در داعش، مشکلات خانوادههای نیروهای ایرانی در سوریه، رابطهی داعش و اسرائیل، اختلافات داخلی سوریه، پیشینهی داعشیان و.
نکتهی بعد اینکه اگر فیلمی که حاتمیکیا ساخته آغاز جریانی باشد شامل فیلمهای بیشتری در باب جنگ سوریه، امیدوارم به همان دامی که در اوایل سینمای جنگ افتادیم و با دشمن بعثیِ کودن و کاریکاتوری طرف بودیم، نیفتیم. در به وقت شام که هیچ تلاشی برای فرار از این دام مشاهده نشده و داعشیان با رفتارهای اگزاتیک، خندههای جوکر-وار و سیمای کاریکاتوری نه تنها رعبی در دل نمیانداختند بلکه در تضاد با اجرای سر و شکلدار کارگردانی و خلق فضاهای سطح بالا در مقیاس سینمای ما (مثل سکانس خودروی انتحاری ابتدای فیلم و لحظهی بلند شدن هواپیما از روی باند) و از همه مهمتر اجرای جدی و گاهی اغراقشدهی ایرانیها (بیاد بیاورید صحنهی فریاد بیصدای بابک حمیدیان را نشسته روی زمین در کابین خلبان) حالتی کمیک پیدا میکرد. نگارنده به این توجه دارد که فلسفه و نحوهی حضور داعش در منطقه با تمام گروههای تروریستیِ پیشین تفاوت دارد. از احاطهی آنها بر رسانه و نحوهی رعبافکنی و عملیات روانی گرفته تا ماهیتِ پست مدرن ترورهای آنها که در جایگاهی یک سر جدا از هر چه پیشتر دیدهایم قرارشان میدهد اما وقتی قرار است در سینما بهشان بپردازیم باید شرارت و جدیت بر وجهِ گروتسکِ قضیه غالب باشد.
وجود دیالوگهایی مانند گفتگوی پدر و پسر روی باند فرودگاه، گفتگوی تصویری پسر با خانواده و حرف و حرف و فقط حرفهای مُفتیِ همراه با داعشیان همان قرصها و کپسولهای ایدئولوژیکِ تجویزیِ حاتمیکیا برای ما مخاطبانِ لابد از همهجا بیخبر است، قرصهایی که دستکم میشد با کمی اکت، کمی تمهید کارگردانی، دیالوگهایی نه اینقدر گلدرشت، نمایش کنشها و واکنشهای شخصیتها و. نشان تماشاگر داد وگرنه چه نیازی بود به سینما. البته همانطور که ذکرش رفت کارگردان در جای خودش گشادهدستیهای سینمایی و تصویری هم زیاد داشته اما مثل آشی که سبزی و حبوباتش یک طرف ایستاده و آبش یک طرف، نشان از عدم موفقیت آشپز دارد.
چند روز پیش موقع فروختن یه سکهی طلا متوجه شدیم تقلبیه. گفتن سکه رو ببرید به همون فروشگاهی که اسمش روی بستهش حک شده و قاعدتن باید اونا برش دارن یا جوابگو باشن. امید چندانی نداشتیم ولی رفتیم و طرف هم با نیم نگاه اول گفت سکه تقلبیه. بعد هم توضیح داد که ما خودمونم شکایت کردیم و از این که مشتری سکهی تقلبی میاره پیشمون خیلی حالم گرفته و میشه و اینا.
بعد صحبت کشید به پیدا کردن راهکار. خیلی تأکید کرد که از طلافروشیها و فروشندههای گذری سکه نخرید و حتمن برید سراغ فروشندههای رسمی سکه و حتمن دقت کنید آدرس حک شده روی سکه همون آدرس مغازه باشه. گفتم خب این که راهکار نهایی نیست، بالاخره باید یه راهی باشه که مشتری بتونه مطمئن بشه. تو ذهنم چیزی شبیه سیستم شاپرک بود که اواخر دوران باب شده بود و صحت رسمی و تقلبی یا قاچاقی بودن هر کالا با ارسال پیامک به یه سامانهی مرکزی چک میشد.
پیشنهاد دادم رو هر بستهی سکه یه بارکد یا کیو آر کد حک بشه که به یه دیتابیس مرکزی وصل باشه و بعد از هر مبادله هم وضعیت فعلی سکه رو نشون بده. اینجوری هر مشتری با چک کردن اون کد میتونه از صحت معامله مطمئن بشه. آقای سکه فروش گفت ما چند وقت یک بار جلسه داریم تو اتحادیه و راهکار پیشنهاد میدیم، گفتم حالا این راهکار منم پیشنهاد بدید شاید راهگشا بود.
غرض اینکه مواظب باشید کلاه سرتون نره.
آرتور تلر در مقالهای که به احتمال زیاد یکی از آخرین نوشتههای چاپشدهاش به زبان آلمانی است روایت میکند که به خانمی از دوستانش تابلویی از پیکاسو هدیه دادند و او آن را در پلکان منزلش آویخت. چند هفته بعد راوی همان تابلو را میبیند که به بالای بخاری اتاق نشیمن ارتقای درجه یافته است و وقتی علت را میپرسد، میزبان توضیح میدهد که این تابلو، برخلاف تصور اولیه او، در واقع کپی نیست و اصل است، و بنابراین حالا در چشمش حالت دیگری دارد. راوی میپرسد در حالی که از هفته پیش تا کنون در کیفیت این تابلو از نظر اصول زیباییشناسی تغییری پیدا نشده، چرا نظر او عوض شده است؟ صاحب تابلو میکوشد ثابت کند تأثیر یک تابلوی اصل متفاوت با تأثیری است که کپیهی بدل در بیننده میگذارد. بحث تلر با هم صحبتش به درازا میکشد و همچنان که می توان حدس زد و بارها در همه جا تجربه کرد، صاحب تابلو قادر نیست تأثیر مختصات زیباییشناختی و محتوای بصری تابلو از یک سو، و تأثیر مادیت مقوا و رنگ آن از سوی دیگر را از هم تفکیک کند. خیال میکند، یا دوست دارد خیال کند، که اطلاع از این موضوع تصادفی (و شاید واقعی، شاید بیپایه) که دست شخص پیکاسو به این تکه مقوا خورده است واقعا بر احساس بیننده از محتوای طرح روی آن اثر میگذارد. به بیان دیگر، ارزش تابلو را، که در چشم و فکر بیننده است، و قیمت تابلو را، که ارتباطی به موضوع اول و خوبی یا بدی محتوای آن ندارد و در بازار تعیین میشود، با یک خط کش اندازه میگیرد: یا از نتایج سنجش با دو خطکش متفاوت معدل میگیرد؛ و متقاعد شده است که تأثیر تابلو به همان اندازه که به تصویر موجود در آن و به خلاقیت هنرمند بستگی دارد، به تماس با دستان شخص هنرمند و، در نتیجه، گرانقیمتتر بودن یا نبودن آن هم وابسته است. در واقع، دو مفهوم سرمایهگذاری کردن و لذت بردن با هم خلط شدهاند.
از جستارِ "اسنوبیسم چیست؟" - دفترچه خاطرات و فراموشی - محمد قائد
حکومت آخرین تزار روسیه با فاجعه آغاز شد. چند روز پس از تاجگذاری در ماه مه ۱۸۹۶، جشنی در میدان خودیانکا، میدان مشق نظامی درست در بیرون مسکو ترتیب داده شد. صبح زود نیم میلیون نفر پیشاپیش در آنجا گرد آمده بودند و امیدوار بودند از دست تزار جدید لیوانهای آبجوخوری یادگاری و بیسکویتهایی که تاریخ و مناسبت این رویداد به صورت نقشبرجسته روی آن حک شده بود هدیه بگیرند. آبجو و سوسیس رایگان قرار بود به مقدار فراوان میان جمعیت توزیع شود. وقتی جمعیت بیشتری از راه رسید، شایعهای دهان به دهان گشت مبنی بر این که هدیهها به همه نمیرسد. جمعیت هجوم آورد، مردم سکندری میخوردند و درون خندقهای نظامی میافتادند، و عدهای خفه شدند و عدهای زیر دست و پا له شدند. ظرف چند دقیقه ۱۴۰۰ نفر کشته و ۶۰۰ نفر زخمی شدند. با این حال تزار را متقاعد کردند که مراسم را ادامه دهد. شب همان روز، وقتی جنازهها را با گاری حمل میکردند، نیکلا حتی در ضیافتی که مارکی دو مونت بلو، سفیر فرانسه، ترتیب داده بود شرکت کرد. ظرف چند روز بعدی باقی جشنهای برنامه ریزی شده، ضیافتها، مجالس رقص و کنسرتها ادامه یافت، پنداری هیچ اتفاقی نیفتاده بود. افکار عمومی خشمگین شد. نیکولا کوشید با دادن مأموریت به وزیر سابق دادگستری برای یافتن علل این فاجعه آن را جبران کند. اما وقتی وزیر دریافت که گراند دوک سرگیوس، والی مسکو و شوهرخواهر امپراتور مقصر است، گراند دوکهای دیگر به شدت اعتراض کردند. آنها میگفتند که تأیید خطای یکی از اعضای خاندان سلطنتی در ملأعام اصول حکومت مطلقه را از بنیان سست خواهد کرد. ماجرا خاتمه یافت. اما آن را برای حکومت جدید بدشگون دانستند و این ماجرا شکاف فزاینده میان دربار و جامعه را عمیقتر کرد. نیکلا هر روز بیش از پیش معتقد میشد که فرجامی بد خواهد داشت. بعدها با نگاه به گذشته این حادثه را آغازگر همه مشکلاتش میدانست.
تراژدی مردم - اورلاندو فایجس
نگرشی در بعضی انسانها وجود داره که بروز بیماریها و در مورد اخیر کرونا رو چیزی از جانب نیروهای شر موجود در عالم میدونه و شفای از بیماری رو متوجه نیروهای خیر و خداوند. گذشته از اینکه این قضیه قدمتی به درازای تاریخ اندیشه داره و دعواهای زیادی سرش صورت گرفته اما جالب اینجاست که الآن و در ایران بیشتر اقدامات ناشی از این تفکر بین مؤمنین دیده میشه. مؤمنینی که گویا قراره با جهانبینی اسلامی دنیا رو تفسیر کنن اما خبر ندارن که دارن جهان رو کاملن مسیحی و مبتنی بر دیدگاه مسیحیان به خیر و شر تفسیر میکنن. همین هم میشه که همون کارهایی رو میکنن که اروپاییهای قرن چهارده در مقابله با طاعون سیاه انجام میدادن. تقابل اونها با بیماری، تقابل مسیحیان مؤمن نمایندهی خیر با طاعون سیاه صادر شده از شر بود. تکلیف چیه؟ بریم به جنگ شرارت!
لابد با همین جهانبینی هم به این نتیجه میرسن که کرونا زورش به ما نمیرسه، حرمهای ما دارالشفاست و مردم میان اینجا شفا بگیرن. برادر! شما قرار بود به این معتقد باشی که ما همگی در ابرساختاری بسیار بزرگتر و تحت سنتهای الهی زندگی میکنیم که هم اون حرم و مزار و کسی که توش خوابیده مشمول قوانینشه هم این جناب کرونا.
پن: نمیدونم شخصی که اون وسط گفته ضریح ما آنتی باکتریاله رو کجای دلم بذارم. نمیخواد واسه نشئهبازیت دلیل علمی بیاری دکتر!
پپن: دوست دارم این مقطع، "مقطع حساس کنونی" باشه و بگم که در این مقطع حساس کنونی که یکی از بزنگاههای مهم تاریخ ماست بالأخره باید بریم به تماشای تقابل دو جهانبینی که بالا حرفشونو زدم. منتها از اونجا که جماعتی هستیم که شعارمون اینه: "تا اینجاش که خوب بوده، حالا ببینیم چی میشه" بعید میدونم از این تقابلهای تکلیفروشنکن به این زودیها اتفاق بیفته و به عمر ما قد بده.
تمام عمر با خوابیدن مشکل داشتم. آدمهای توی قطار، آنها که رومهشان را کناری میگذارند، احمقانه دست به سینه میشوند و فوراً با رفتار آشنایی توهینآمیز شروع میکنند به خرناس کشیدن، درست به همان اندازهی یک آشنای آزاد و خودمانی که در حضور خپلی حراف، بی خیال، قضای حاجت میکند یا در تظاهراتی بزرگ شرکت میکند یا به اتحادیهای میپیوندد تا ذوب آن شود، مرا به حیرت وامیدارد. خواب احمقانه ترین اتحاد جهانی است، با گزافترین حق عضویت و ناسنجیدهترین رسومات؛ شکنجهای ذهنی است که من آن را خوارکننده میشمارم. افسوس که اضطراب و خستگیِ ناشی از نوشتن اغلب یا وادارم میکند قرصی قوی بخورم تا یکی دو ساعتی در کابوسی هولناک فرو روم یا حتی تسکینِ خنده آورِ چُرت نیم روزی را بپذیرم، روشی که شاید پیری فرتوت را تلوتلوخوران به نزدیکترین مرگ آسان خودخواسته برساند. اما من اصلاً نمیتوانم به خیانت شبانهی عقل، انسانیت، نبوغ عادت کنم. هر قدر هم که خسته باشم، سوز و درد جدا شدن از هشیاری برایم بیاندازه نامطبوع است. بیزارم از هوپنوس، ایزد خواب، آن جلاد سیاهنقاب که مرا با طناب به سنگ بست؛ و اگر در گذر سالیان با نزدیکیِ فروپاشیِ بسیار کاملتر و با اینحال مضحکتری که، اعتراف می کنم، این شبها بسیاری از وحشتهای معمول خواب را میکاهد چنان به مشقت ساعاتی که در تختخوابم عادت کردهام که در حین بیرون آمدن تبرِ آشنا از پوشش بزرگ مخملینش سرخوش و بیتفاوت راهم را میگیرم و میروم، بدواً چندان آسایش یا دفاعی نداشتم: هیج نداشتم، جز باریکهنوری از لوستر بالقوه درخشان اتاق مادموازل که درِ آن به دستور پزشک خانوادگیمان (سلام و درود بر دکتر سوکولوف!) اندکی باز میماند. خط عمودی نور ملایمش (که اشک های کودکی میتوانست به پرتوهای لرزان ترحم تبدیلش کند) پناهم بود، چرا که در آن ظلمات مطلق، سرم گیج میرفت و ذهنم در تقلای مرگ ذوب میشد.
شنبه شب فرصتی مغتنم بود یا میتوانست فرصت مغتنمی باشد، چون که مادموازل، که به مکتب کلاسیک بهداشت تعلق خاطر داشت و توکَد زانگله (هوسهای انگلیسی) ما را صرفاً منشأ سرماخوردگی میدانست، خود را در تجمل خطرناک هفتهای یکبار حمام رها میکرد و از این رو وام بیشتری به برق ضعیف چشمانم میبخشید؛ اما بعد رنجی محیل پیش آمد.
حالا برگشتهایم خانهی شهرمان، ساختمانی ایتالیایی با گرانیت فنلاندی، نقاشیهای دیواری از گل وگیاه در بالای طبقهی سوم (آخر) و پنجرهی پیشآمدهای در طبقه دوم که پدر بزرگم حوالی سال ۱۸۸۵ در سن پترزبورگ (حالا لنینگراد)، شماره ی ۴۷، مورسکایا (حالا خیابان هرتزن) ساخته بود. طبقهی سوم دست بچهها بود. در سال ۱۹۰۸، سالی که در این جا مدنظر است، هنوز با برادرم هماتاق بودم.
حمامی که به مادموازل داده شده بود انتهای یک دالان Z شکل کموبیش بیست تپش قلب دورتر از تختم بود، و من، بینِ بیمِ بازگشت زودتر از هنگام او از حمام به اتاق روشن کناردست ما و حسادت به خس خس مختصر اما مرتب برادرم پشت دیوار متحرک لاکخوردهای که جدایمان میکرد، هیچگاه نمیتوانستم آن هنگام که درزی در تاریکی از ذره ای از من در هیچ حکایت داشت، با چابک خوابیدن، از وقت اضافهای که نصیبم میشد بهرهای ببرم. بعد از مدتی طولانی سر میرسیدند آن قدمهای بیوقفهای که بر مسیر کشیده میشدند و شیء شیشهای شکنندهای را که مخفیانه شریکِ شبزندهداریام بود از ترس در قفسه به لرزه میانداختند.
حالا وارد اتاقش شده، تغییر ناگهانی میزانِ نور به من میفهماند شمعی که روی میزِ کنار تخت اوست جای خوشهای چراغهای آویزان از سقف را، که همگی با هم خاموش میشوند، میگیرد. خط نور من هنوز آنجاست، اما کهنه و ضعیف شدهاست، و هربار که مادموازل با تکانی تخت را به غژغژ میاندازد سوسو میزند، چون هنوز صدای او را میشنوم. حالا خشخشی نقرهای است که سوشارد (Suchard) را را هجی میکند؛ حالا خرچ خرچ کاردی میوهخوری که صفحات لرُوو دِ دو موند (یک ماهنامه فرانسوی) را میبُرد. دورهای از انحطاط آغاز شده: بورژه میخواند، حتی یک کلمه از او هم ناجیاش نخواهد شد. پایان نزدیک است. گرفتار اندوه و رنجی شدیدم؛ با تمام وجود میکوشم خواب را با فریب به چنگ آورم، هر چند ثانیه یکبار چشمانم را میگشایم تا سوسویی را که رنگ میبازد وارسی کنم، و تصورم از بهشت جایی است که همسایهای بیخواب کتابی بیانتها را زیر نور شمعی جاویدان میخواند.
آن چه ناگزیر است اتفاق میافتد: قاب عینک پنسی با صدا بسته میشود، ماهنامه روی مرمر میز کنار تخت سُر میخورد، و لبهای به هم فشردهی مادموازل ناگهان از هم باز میشوند و بر شمع میدمند؛ اولین تلاش شکست میخورد، شعلهی لرزانْ تابی میخورد و از خاموشی جان به در میبرد؛ فوت دومی از راه میرسد و نور فرو مینشیند. در آن سیاهیِ قیرگون، زمان و مکان را گم میکنم، تختم انگار آهسته حرکت میکند، از وحشت راست مینشینم و خیره میمانم؛ سرانجام چشمانم، که به تاریکی عادت کردهاند، از میان ذرههایی که درون چشم خودم شناورند، لکههای ارزشمندتر خاصی را غربال میکنند که در فراموشی بی هدف میگردند تا با نیمی از حافظه، مانند چینهای محو پردههای پنجرهای که در پشت آن چراغهای خیابانی از دور زندهاند، جایی فرو بنشینند.
حرف بزن، خاطره - ولادیمیر نابوکف
ترجمه: خاطره کرد کریمی
درباره این سایت