- ساعت 10 صبح، عباس آباد:
با زور و مکافات از ترافیکِ کمی نمایشگاه کتاب/کمی بیمارستان آسیا و اینها گذشتم و بعد از پیدا نکردن جای پارک ماشین رو گذاشتم تو پارکینگ سینما آزادی تا برسم به آزمون ورودیِ دوره‌ی ویراستاری. وقتی دیدم علی صلح‌جو مدرس دوره‌ست خیلی دلم خواست توش شرکت کنم حتا با وجود اینکه کلاس‌ها ساعت 10 صبح تا 1 عصر برگزار می‌شن اونم تو روز کاری. آزمون بر خلاف انتظارم چیز خاصی نبود؛ خلاصه‌ی یه کتاب، یه فیلم، سریال یا واقعه تو 20 خط و بعد ترجمه‌ی یه متن خیلی ابتدایی!
- ساعت 2 عصر، اتاق خودم:
صابخونه جواب اسمسمو داد که پرسیده بودم هر وقت سرتون خلوته بگید ما بیایم مغازه (تعمیرگاه) واسه صحبت سر قرارداد جدید. مستأجری بد چیزیه، سعی کنید مستأجر نشید! قرار بود تکلیف اضطراب‌های چند‌ماهه‌ی اخیر مشخص بشه و ببینیم استاد چه تدبیری برامون اندیشیده. از عصر که به زهرا گفتم بعد از تموم شدن کارت همون فردوسی بمون تا منم بیام واسه کاری که دارم، و بعد آب شاتوت و فالوده‌ شاتوتِ - احتمالن - آلوده‌ای که به خوردمون داد، تمام مسیر برگشت تا خونه و بعد تا مقرِ صابخونه فضا آکنده بود از بیم و امید و غلطان بین خوف و رجا. هی سناریوهای مختلف رو مطرح می‌کردیم، اگه گفت انقدر می‌گیم فلان، اگه گفت اون‌قدر می‌گیم بهمان. وقتی رسیدیم به تعمیرگاه و دیدیم واسه کارِ دندونش رفته بیرون، نشستیم تو ماشین به هرهر و کرکر. هی وسط خنده‌هامون مثل پیمان قاسم‌خانی تو سن‌پطرزبورگ که یاد زندان میفتاد می‌رفتیم تو فکر، رفتارمون رو قهقهه‌های کبک خرامان می‌دیدیم و صابخونه رو شاهین قضا!
- ساعت 7 عصر، داخل ماشین:
در جوابم که نوشته بودم ما اطراف تعمیرگاه منتظریم نوشت: بیایید!
زهرا گفت باز خوبه اسمس می‌خونه زود جواب می‌ده. نمی‌دونم چرا تا دم مغازه تو فکر همین حرف بودم الکی، تو سرم می‌گفتم باز خوبه اسمس می‌خونه، چه آدم خوبیه، الان آخه کی اسمس می‌خونه؟ رسمن اراجیف می‌گفتم. زهرا گفت استرس داری؟ گفتم نه و جفتمون زدیم زیر خنده از فلاکت وضع موجودمون. رفتیم داخل مغازه، چشمم افتاد به چال. چال تعمیرگاه به مثابه‌ی قتلگاه! گفتیم الان دندوناشم تیز کرده قشنگ دخلمونو بیاره. حاجی مثل سال پیش با لبخند گفت بریم بالا صحبت کنیم. منظورش از بالا طبقه‌ی بالای یه خونه کنار تعمیرگاه بود که توش فقط چند تا مبل بود و میز و صندلی.


- ساعت 10 و نیم شب، خونه‌ی پدرخانم:
پدر و مادر زهرا می‌گن خب خداروشکر پس خیلی چیز بالایی نگفت. می‌گیم آره جورش می‌کنیم ما خودمونو واسه گزینه‌های سخت‌تر آماده کرده بودیم (البته فقط واسه شنیدنش نه قبول کردنش!) به ساعت نگاهی میندازم و می‌گم الان دیگه وقتشه ترامپ بیاد. می‌زنن بی‌بی‌سی و نشستیم منتظر یارو. دوربین داره در ورودی رو نشون می‌ده، حدود ساعت 14 و 10 دیقه محلی و با 10 دقیقه تأخیر طرف میاد و شلنگ رو می‌گیره رومون. یه جاهایی بهش بد و بیراه می‌گیم، یه جاهایی خنده‌های عصبی می‌کنیم یه البته معدودد جاهایی هم می‌گیم بله درست می‌گی. تا تصویر رو جان بولتن می‌ره هم همه یه جور چندشی نگاش می‌کنیم و می‌گیم کثافت، اصلن مرگ بر اِمریکا! از چند دقیقه بعد هم واکنش‌ها شروع می‌شه و ملت شروع می‌کنن به متحد شدن!
- ساعت 12 و نیم شب، یکی از پایانه‌های مترو، سر کار:
همکارم می‌گه دیر اومدی تو این نرم‌افزار پیام‌رسان جدیده من ندیدم تو گروه اضافه‌ت کنم. گفتم آره داشتیم ترامپ نگا می‌کردیم. گفت دیدی یارو یه ذره عزت نفس هم نداشت؟ باز گفت ما تو برجام می‌مونیم. گفتم آره منتظر بودیم چار تا درشت بگه لااقل!

پ ن: البته صابخونه‌ی ما آدم خوبیه‌ها

خس، به صد سال توفان ننالد / گل، به یک تندباد است بیمار


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شرکت طرح معماری ایوان Gerald دنیای مزه ها جزوه ها پرستاری سالمند در منزل جهان پاک پرشین دانلود نرم افزار و فیلم دانلود کتاب سوالات برق خودرو درجه 2 بایگانی تجارب زندگی سوالات استخدامی مربیان نهضت سواداموزی سال ۹۸