تمام عمر با خوابیدن مشکل داشتم. آدم‌های توی قطار، آن‌ها که رومه‌شان را کناری می‌گذارند، احمقانه دست به سینه می‌شوند و فوراً با رفتار آشنایی توهین‌آمیز شروع می‌کنند به خرناس کشیدن، درست به همان اندازه‌ی یک آشنای آزاد و خودمانی که در حضور خپلی حراف، بی خیال، قضای حاجت می‌کند یا در تظاهراتی بزرگ شرکت می‌کند یا به اتحادیه‌ای می‌پیوندد تا ذوب آن شود، مرا به حیرت وامی‌دارد. خواب احمقانه ترین اتحاد جهانی است، با گزاف‌ترین حق عضویت و ناسنجیده‌ترین رسومات؛ شکنجه‌ای ذهنی است که من آن را خوارکننده می‌شمارم. افسوس که اضطراب و خستگیِ ناشی از نوشتن اغلب یا وادارم می‌کند قرصی قوی بخورم تا یکی دو ساعتی در کابوسی هولناک فرو روم یا حتی تسکینِ خنده آورِ چُرت نیم روزی را بپذیرم، روشی که شاید پیری فرتوت را تلوتلوخوران به نزدیک‌ترین مرگ آسان خودخواسته برساند. اما من اصلاً نمی‌توانم به خیانت شبانه‌ی عقل، انسانیت، نبوغ عادت کنم. هر قدر هم که خسته باشم، سوز و درد جدا شدن از هشیاری برایم بی‌اندازه نامطبوع است. بیزارم از هوپنوس، ایزد خواب، آن جلاد سیاه‌نقاب که مرا با طناب به سنگ بست؛ و اگر در گذر سالیان با نزدیکیِ فروپاشیِ بسیار کامل‌تر و با این‌حال مضحک‌تری که، اعتراف می کنم، این شبها بسیاری از وحشت‌های معمول خواب را می‌کاهد چنان به مشقت ساعاتی که در تخت‌خوابم عادت کرده‌ام که در حین بیرون آمدن تبرِ آشنا از پوشش بزرگ مخملینش سرخوش و بی‌تفاوت راهم را می‌گیرم و می‌روم، بدواً چندان آسایش یا دفاعی نداشتم: هیج نداشتم، جز باریکه‌نوری از لوستر بالقوه درخشان اتاق مادموازل که درِ آن به دستور پزشک خانوادگیمان (سلام و درود بر دکتر سوکولوف!) اندکی باز می‌ماند. خط عمودی نور ملایمش (که اشک های کودکی می‌توانست به پرتوهای لرزان ترحم تبدیلش کند) پناهم بود، چرا که در آن ظلمات مطلق، سرم گیج می‌رفت و ذهنم در تقلای مرگ ذوب می‌شد.
شنبه شب فرصتی مغتنم بود یا می‌توانست فرصت مغتنمی باشد، چون که مادموازل، که به مکتب کلاسیک بهداشت تعلق خاطر داشت و توکَد زانگله (هوس‌های انگلیسی) ما را صرفاً منشأ سرماخوردگی می‌دانست، خود را در تجمل خطرناک هفته‌ای یک‌بار حمام رها می‌کرد و از این رو وام بیشتری به برق ضعیف چشمانم می‌بخشید؛ اما بعد رنجی محیل پیش آمد.
حالا برگشته‌ایم خانه‌ی شهرمان، ساختمانی ایتالیایی با گرانیت فنلاندی، نقاشی‌های دیواری از گل وگیاه در بالای طبقه‌ی سوم (آخر) و پنجره‌ی پیش‌آمده‌ای در طبقه دوم که پدر بزرگم حوالی سال ۱۸۸۵ در سن پترزبورگ (حالا لنینگراد)، شماره ی ۴۷، مورسکایا (حالا خیابان هرتزن) ساخته بود. طبقه‌ی سوم دست بچه‌ها بود. در سال ۱۹۰۸، سالی که در این جا مدنظر است، هنوز با برادرم هم‌اتاق بودم.
حمامی که به مادموازل داده شده بود انتهای یک دالان Z شکل کم‌و‌بیش بیست تپش قلب دورتر از تختم بود، و من، بینِ بیمِ بازگشت زودتر از هنگام او از حمام به اتاق روشن کناردست ما و حسادت به خس خس مختصر اما مرتب برادرم پشت دیوار متحرک لاک‌خورده‌ای که جدای‌مان می‌کرد، هیچ‌گاه نمی‌توانستم آن هنگام که درزی در تاریکی از ذره ای از من در هیچ حکایت داشت، با چابک خوابیدن، از وقت اضافه‌ای که نصیبم می‌شد بهره‌ای ببرم. بعد از مدتی طولانی سر می‌رسیدند آن قدم‌های بی‌وقفه‌ای که بر مسیر کشیده می‌شدند و شیء شیشه‌ای شکننده‌ای را که مخفیانه شریکِ شب‌زنده‌داری‌ام بود از ترس در قفسه به لرزه می‌انداختند.
حالا وارد اتاقش شده، تغییر ناگهانی میزانِ نور به من می‌فهماند شمعی که روی میزِ کنار تخت اوست جای خوشه‌ای چراغ‌های آویزان از سقف را، که همگی با هم خاموش می‌شوند، می‌گیرد. خط نور من هنوز آن‌جاست، اما کهنه و ضعیف شده‌است، و هربار که مادموازل با تکانی تخت را به غژغژ می‌اندازد سوسو می‌زند، چون هنوز صدای او را می‌شنوم. حالا خش‌خشی نقره‌ای است که سوشارد (Suchard) را را هجی می‌کند؛ حالا خرچ خرچ کاردی میوه‌خوری که صفحات لرُوو دِ دو موند (یک ماهنامه فرانسوی) را می‌بُرد. دوره‌ای از انحطاط آغاز شده: بورژه می‌خواند، حتی یک کلمه از او هم ناجی‌اش نخواهد شد. پایان نزدیک است. گرفتار اندوه و رنجی شدیدم؛ با تمام وجود می‌کوشم خواب را با فریب به چنگ آورم، هر چند ثانیه یکبار چشمانم را می‌گشایم تا سوسویی را که رنگ می‌بازد وارسی کنم، و تصورم از بهشت جایی است که همسایه‌ای بی‌خواب کتابی بی‌انتها را زیر نور شمعی جاویدان می‌خواند.
آن چه ناگزیر است اتفاق می‌افتد: قاب عینک پنسی با صدا بسته می‌شود، ماهنامه روی مرمر میز کنار تخت سُر می‌خورد، و لب‌های به هم فشرده‌ی مادموازل ناگهان از هم باز می‌شوند و بر شمع می‌دمند؛ اولین تلاش شکست می‌خورد، شعله‌ی لرزانْ تابی می‌خورد و از خاموشی جان به در می‌برد؛ فوت دومی از راه می‌رسد و نور فرو می‌نشیند. در آن سیاهیِ قیرگون، زمان و مکان را گم می‌کنم، تختم انگار آهسته حرکت می‌کند، از وحشت راست می‌نشینم و خیره می‌مانم؛ سرانجام چشمانم، که به تاریکی عادت کرده‌اند، از میان ذره‌هایی که درون چشم خودم شناورند، لکه‌های ارزشمندتر خاصی را غربال می‌کنند که در فراموشی بی هدف می‌گردند تا با نیمی از حافظه، مانند چین‌های محو پرده‌های پنجره‌ای که در پشت آن چراغ‌های خیابانی از دور زنده‌اند، جایی فرو بنشینند.

حرف بزن، خاطره - ولادیمیر نابوکف

ترجمه‌: خاطره کرد کریمی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

AFRAGRAF سبک زندگی سالم Albert Adam |ادوررچت |گپ ادورر |گپ ادورر|ادورر گپ |گپ ادورر|چت ادورر |ادوررچت فروش گیت و دزدگیر فروشگاه پر از فنون درمان بیماری ها دانلود فيلم و سريال