سالها پیش تو دوران کودکی و دبستان، شبهای برفی که آسمون نارنجی میشد تلویزیون آهنگ جدیدی پخش میکرد روی تصاویر تیرهای چراغ برق پارک ملت و جام جم و مردمی که با چتر عبور میکردند. منم با صدای پسزمینهی اون موسیقیِ خیالانگیز میرفتم پشت پنجرهی رو به حیاط میایستادم، زل میزدم به بارش برف و خیال میکردم الان در مرکز کائناتم. شاید اون اوقات اولین تجربههایی آگاهانهی جمالدوستی بود که به یاد میارم. تجربههایی که میفهمیدم یه اثر هنری به گوشم زیبا میاد و بهش علاقهمندم. پیشفرضم هم این بود که یه کار خارجیه.
کات به خیلی سال بعد و دورانی که بعد از شکستِ پروژهی انتقال به سمنان برگشته بودم شیراز (زیباترین شکست زندگیم تا اون موقع) و بابت روحی همش پناه برده بودم به موسیقی. خدا رو شکر از زمان ابتدای دانشجویی و موسیقیهای امثال علی اصحابی و حامد هاکان و علی حسینی(؟) و اینا خلاص شده بودم و چیزای نخبهگرایانهتری گوش میدادم! کارم شده بود گوش دادن به یه کار ساکسفون از چارلی هِیدن یا (بیشتر اوقات) باران عشق ناصر چشمآذر.
همون دوران بود که بعد از مدتها باز نشستم پای تماشای میکسِ مهرجویی که استاد هم توش بازی کرده بود و برام از محبوبترین آثار مهرجوییه. چشمآذر حالا شاید به واسطهی نوع سلوک و سکنات و رفتار شایدم بخاطر شباهت ظاهری به داریوش شایگان، تو ذهنم همیشه در کنار مهرجویی و شایگان مینشسته. بصورت یک پکیج نگاهشون میکردم. نمیخوام داستان ببافم و الکی براشون شباهت بتراشم ولی هر سه همون نگاه چموش و جستجوگر به عالم رو تو خودشون دارن. بعد از مرگ شایگان و حالا چشمآذر بقول مهرجویی همه رفقای ما دارن یکی یکی میرن. اینی که میگم روضه نیست، دنیای علایقم داره خلوت میشه. بعد از هر درخت تناوری که قطع میشه سالها زمان لازمه تا نهال تازهای جاش رو بگیره. جنگلهامون بدجوری دارن رو به زوال میرن.
درباره این سایت